جدول جو
جدول جو

معنی خنده مین - جستجوی لغت در جدول جو

خنده مین
(خَ دَ / دِ)
خنده دار. مضحک. (یادداشت بخط مؤلف) :
گفت لاغی خنده مین تراز دو بار
کرد او آن ترک را کلی شکار.
مولوی.
خنده مین تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خود بایست.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خندمین
تصویر خندمین
خنده دار، خنده آور، برای مثال خندمین تر از تو هیچ افسانه نیست / بر لب گور خراب خویش ایست (مولوی - ۹۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرده بین
تصویر خرده بین
باریک بین، مراقب امور جزئی، دقیق، عیب جو، ایرادگیر
موشکاف، خرده کار، خرده شناس، خردانگارش، خرده گیر، خرده دان، نازک بین، نازک اندیش، نکته سنج، ژرف یاب، ژرف بین، مدقّق، غوررس
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
ناقد. نقدکننده. (یادداشت بخط مؤلف) ، آنکه از کوچه ها چیزهای کم ارز برچیند. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرده چین خوان انعام کسی بودن، بکمک و اعانت کسی زندگی کردن
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ / دِ)
خنده کن. خنده کننده. (یادداشت بخط مؤلف) :
حلق و لب قنینه بین سرفه کنان و خنده زن
خنده بهار عیش دان سرفه نوای صبحدم.
خاقانی.
هر که سخن نشنود از عیب پوش
خود شود اندر حق خود عیب کوش
گر که زند خنده بر او مرد و زن
او هم از آن خنده شود خنده زن.
امیرخسرو دهلوی.
، مسخره کننده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گِ تَ / تِ)
آنکه پاره های جامۀ کهنه از راهها و کوچه ها چیند. (رشیدی). رجوع به کهنه چین شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ وَ دَ)
خندیدن. بخنده درآمدن. خنده کردن:
وگرت خنده نیاید یکی کنند ببار.
ابوالعباس عباسی.
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
خران را خنده می آید بدین کار.
نظامی.
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را.
مولوی.
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خندۀ شکرآمیز می کنی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ بَ تَ / تِ)
خنده خیزنده. موجب خنده شونده، خنده کننده
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
ریشخند و او کسی باشد که مردم بعنوان تمسخر و ظرافت بر او خندند. (برهان قاطع). رجوع به خنده خریش شود.
- خنده ریش کردن، تمسخر کردن. استهزاء نمودن. ریشخند کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ ما کَ دَ)
خندیدن:
خندۀ خوش زآن نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرش.
نظامی.
سر که شود کاسته چون موی تو
خنده زند چون نگرد روی تو.
نظامی.
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده.
سعدی.
کسی که بوسه گرفتش بوقت خنده زدن
ببر گرفتن مهر گلابدان ماند.
سعدی.
کارم به سینه تخم وفای تو کشتن است
چون عقل خنده می زند ازکار و کشت ما.
امیر شاهی (از آنندراج).
، دمیدن. طلوع. (یادداشت بخط مؤلف) :
چوپیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ یِ)
کنایه از بروز غضب باشد نه از ظهور مزاح و هزل. (انجمن آرای ناصری) :
خندۀ شیر و مستی پیل است.
حکیم سنائی (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ یِ)
خندۀ می. خندۀ شراب. رجوع به خندۀ می شود
لغت نامه دهخدا
(بِ هََ زَ دَ / دِ)
باریک بین. تیزفهم. هوشمند. باتمییز. دقیق. (ناظم الاطباء). باریک بین (لغت محلی شوشتر). کنایه از باریک بین و نکته دان. (آنندراج). عاقبت اندیش:
با عدوی خرد مشو خردکین
خرد شوی گر نشوی خرده بین.
نظامی.
چنین فتنه ای را که شد گرم کین
اگر خرده بینی بخردی مبین.
نظامی.
بفکر معنی نازک چو مو شدم باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم.
صائب.
، عیب بین. (ناظم الاطباء) :
عزب را نکوهش کند خرده بین
که میرنجد از خفت وخیزش زمین.
سعدی (بوستان).
خرده بیناننددر عالم بسی
واقفند از کار و بار هر کسی.
شیخ بهائی.
- خرد خرده بین، عقل نکته سنج. عقل نکته بین
لغت نامه دهخدا
(اَ دُهْ)
اندوهگین. غمگین. غمناک:
نشسته بودم دوش از فراقش اندهگین
بطبع گوهر سنج و بدیده گوهربار.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ یِ مَ / مِ)
کنایه از پرتو شراب است. (برهان قاطع).
عکس روی تو چو درآینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ یِ زَ)
کنایه از دمیدن سبزه و ریاحین. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
خردۀ مینا. مینای شکسته و ریزه ریزه شده. (برهان قاطع) (از آنندراج) : موضعی خوش خرم و درختان درهم گفتی که خردۀ مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان) ، شراب لعلی. (برهان قاطع) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنده ریش
تصویر خنده ریش
کسی که مردم بدو خندندو او را مسخره کنند، ریشخند مسخره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنده زدن
تصویر خنده زدن
خندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده بین
تصویر خرده بین
دقیق، تیز فهم، باریک بین
فرهنگ لغت هوشیار
باریک بین، دقیق، خرده پژوه، موشکاف، تیزبین، کنجکاو، ایرادگیر، خرده گیر، معترض، عیب جو، نکته سنج، نکته گیر، نکته بین، نکته دان، کوته بین، کوته نظر
متضاد: کلان نگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد